Pages

Total Pageviews

Followers

Wednesday, June 1, 2011

روایت یک شاهد عینی از مراسم امروز و مرگ هاله سحابی

روایت یک شاهد عینی از مراسم امروز و مرگ هاله سحابی
by اشکان on 6/1/11
ساعت ۶ صبح ۴ شنبه ۱۱/۳/۹۰،اتوبان همّت،مقصد لواسان
از دوستانی که زودتر رسیده بودند خببر رسید که راه رو بستند و اگه بگی‌ می‌خوای بری مراسم تشییع باید ثابت کنی‌ که از بستگانی والا راه نداره.
هنوز به ورودی لواسون زیاد فاصله داشتیم که دیدم وسعت خیابون ،نیروها به صورت زیگزاگی ایستدند و ماشینا دونه دونه می‌تونن از گمرک رد بشن! منو ۳ تا خانوم دیگه ،چند تا ماشینو رد کرد به ما که رسید گفت بایست،
صدای زمزمهٔ “و جعلنا من بین ایدیهم ....”مامانم به گوشم میرسید،
خانوم مدارک؟کجا میری؟
میریم مراسم ،
چه نسبتی درین؟
از دوستای‌ نزدیک‌و خانوادگی حال جون هستیم،
هنوز مدارکم دستش بود ‌و باش بازی بازی می کرد،منم تو قلبم “یا علی “می گفتم .
نمیدونم چرا ‌ ولی‌ ما در این ناباوری تونستیم رد بشیم!
ماشینای شخصی‌ انگشت شمار ولی‌ نیروهای ویژه انبوه شمار بودند ،
با همهٔ وجود احساس می‌کردم ۲۰ ت امشین فقط داره ماشین منو به تنهایی سکرت می‌کنه!!
پرسون پرسون به کوچیه پیام رسیدیم،با صفا بود و آروم،نهال زیاد داشت اما چند تا درخت تنومند خودنمایی میکردند.
جلوی درب منزل پر از نیروهای گارد بود ،صدای شیونهای خفه به گوش میرسید ،وارد حیات که شدیم،ادمای‌ بزرگی‌ نشست بودند ،همه غمگین و ماتم زده ،تابوت رو که دیدم زدم زیر گریه ،حالم بد بود ،حسّ غریبی بود،
پشت بلندگو تشکر کردند از همکاری وزارت اطلاعات، که اجازه دادند مراسم برگزار شه، بغضم گلومو پاره کرد،خواهش کردن از مردم که فقط شعار مذهبی‌ بدن نه سیاسی،
کنار تابوت بزرگ مرد راه میرفتم و “لا اله الا الله”می گفتم ،وسطای کوچهٔ پاک پیام بودیم که یهو صدای افتادن یک چیز سنگین همرو ساکت کرد،آره تابتو انداختن ،همون نیروها ،و صدای هاله به آسمون رفت ،زده بودنش ،تو شکمش ،از تشییع پدرش جا موند ،سوار امبولانسش کردن اما بی‌ هم همه چون یه نفر با بغض از پشت بلندگو میگفت : بگو لا اله الا اللهو هیچ صدایی جز صدای بغض مردم به گوش نمی‌رسید ، پیام بلند و طولانی نبود اما حتا همینم نذاشتن با تابوت تا آخرش بریم ،سریع سوار آمبولانس کردند و از ما هم خواستند با اتوبسا بریم قبرستان ،تو اتوبوس دکتر ملکی‌ بود ،پیمان بود ،آیت‌الله احمد منتظری بود ، … اتوبوس مزین به پوسترهایی که همگی‌ در دست داشتیم به گورستان رسید .دره قبرستان را بسته بودند ,آری بسته بودند نمی فهمیدیم یعنی‌ چه ؟نیروهای گارد ویژه تمام ا ن گورستان را احاطه کرده بودند ،پشت میله‌ها مردگان را نیز زندانی کرده بودند همه حاج واج به هم می نگریستند ،بزرگان آمدند ،با زندانبان قبرستان حرف زدند آری باز هم به آرامی و مهربانی .داره زندادن باز شد اما نه به روی خانوادهٔ عذادار و مردم بلکه به روی لباس شخصی ها که در پشت نرده‌ای زندان مشغول پوشیدن کاور زردرنگ پلیس شدند . به یکباره به پوسترهایی که دیگر همرا به یک شکل در آورده بود و هر جا چشمت می‌‌افتاد و متانت عزت الله سحابیدیده میشد حمل کردند و به تعرض وحشیانه ( سبک خودشان) گرفتند و زندان را باز نمودند ،صدای گریه زنان بلندو بلندتر میشد ، آری فریادشان همه را شگفت زده کرده بود ،نمی‌گذشتند نماز بخوانیم ،سران لباس شخصی‌ که من میدانم ولی‌ خودشان نمی‌دانند ز چه میترسند و ماسک به صورت زده بودند فریاد میزدندو میگفتند نماز خواندیییم.
باز بغض بود که خفه شده بود‌و خاموش ،نیم ساعت گذشت جز پچ پچ تعجب ارواح گورستان چیزی به گوش نمی‌رسید.به یکبار بلند خواندیم بسم الله الرحمن الرحیم .الحمد لله رب العالمین... صدا از روزنه های گلو که بغض آن را چون تاره موی کرده بود عبور میکرد و با ایمانی‌ راسخ به گوش میرسید .به احد که میرسیدیم دوباره به بسم الله وصلش میکردیم ،این نیز به تنگشان آورد،جملگی مزدوران شروع کردند به صلوات فرستاد،تا اتصال روحمان را قطع کنند، اما کلمه خدا از دل پاک که بیرون بیاید به اسمان میرود.
در همین اثنا صدای فریاد زنان به گوش رسید ولش کنییید جمعیت پراکنده شد تا ببیند چه شده ،من که فقط دستان کثیفی را میدیدم که بالا میرفتو بر سر پاک زاده ای فرود می‌‌آمد ،چندین نفر را زدند و گرفتند و بردند .
بعد از این تقریبا مراسم تمام شده بود ،به ورودی قبرستان که نزدیک می شدیم چشمان خون خوار گاردی ها بد رقه مان میکردند .
بیرون از گورستان در حال وداع بودم ،شاید خیلی‌ها مثل من ،به افق مینگریستم و در دل‌ می‌گفتم پدر آسوده شدی
ناگهان فریاد بر آمد که هاله تمام کرد،بهت زده مانده بودیم ،هر کسی‌ را که میدیدم میگریست ،مرد زن پیرو جوان .بعضی پایشان شل می‌شد و بر زمین می فتادند.تا برویم سوار اتوبوس شویم و به کوچهٔ پیام برسیم ،خبر ضدو نقیض میرسید ،: احیا شده ،تمام کرده ،در گیشا تمام کرده …..
به کوچه رسیدیم ،ضجّه بود‌و ضجّه ،بیدهای مجنون پخش زمین شده بودند ،انگار اینپیام آن پیام نبود بغضها ترکید بود ، به هر کسی‌ می‌رسیدم می‌گفتم حقیقت دارد؟ آری وارد ساختمان خانه که شدیم دم در ورودی من از هجوم حقیقت به خاک افتادم. پسر مهندسم که بر سرش خاک ریخته بود میگریست و خاک ها بر زمین می افتادند ،دیگر پچ پچ و زمزمه نبود فریاد بود‌و فریاد و من فقط به این جمله میاندیشیدم:هاله نمرد ,هاله را کشتند.

No comments:

Post a Comment